مدتها قبل دوست يکرنگ و عزيزم با من تماس گرفت و پس از سلام و احوالپرسیِ معمول، از من خواست که به متنی که میخواند گوش کنم. اين طريقه بين ما معمول بوده و هست. و شروع کرد. متنی که خوانده میشد در بارة زبانشناسی و ريشهيابیِ لغات بود. پس از چند دقيقه آنچنان خندهای مرا درگرفتهبود که اگر میخواستم آن را نگاه دارم، به ناچار دستهگُلی به آب میدادم. آن عزيز همچنان جدّی داشت به خواندن ادامه میداد. اما من ديگر تاب نياوردم و بلند شروع به خنديدن کردم. خنده که نه، ريسه میرفتم. کمی که به خود آمدم ديدم آن عزيزِ يکرنگ هم دارد آنسوی خط از خنده غش میکند. اشکريزان از او پرسيدم اين چه بود که خواندی؟ گفت سطرهايي از کتاب "ديدار فرهی و فتوحات آخرالزمان"، که يکی از شاگردان و هوادارانِ "سيد احمد فرديد" از او گرد آوردهاست....
يکی دو روزی هر جا که بودم و هر کار که میکردم، در ذهنم به آن حرفها میخنديدم و چيزکی هم مینوشتم. چند نوشته هم ـ موافق و مخالف ـ در بارة فرديد خواندم.
حيف شد که او در 84 سالگی هنوز زود مُرد. اگر بود ....
جلسات فرديديه (يک)
واژة « نَیـّـِر » که از نايره می آيد ريشة اُردو داشته که خودِ اُردو از شاخه های زبان پشتـــو است که در فارسی به آن پستــو ميگويند. اصل ِ اين کلمه لاتين است که بوده Narismus pastus ؛ به معنی ِ کلمه ای که در پستو به کار مي رفته. به آلمانی میشود die Nase putzen که البته خود ِ آلمانی ها اشتباهاً از اين ترکيب به معنی دماغ گرفتن استفاده ميکنند. اما جالب اينجاست که کلمة نيـّـر، همان نرگس است که صد در صد فارسی است، و از عربی آمده: "نــرجس". و در اين ترديدی نيست که عربی، از شاخه های زبان ترکی است چرا که اين کلمه به ترکی هم نرجس گفته میشود؛ حتی "را" ی ِ نرجس غالباً به تخفيف ادا مي شود، يعنی: نـَـَـَـَـَـ جس ؛ که همان نجس است در پهلوی ، نسجُوان يا نخجَوان است در فارسیِ دری و Knowledg در انگليسی. به آلمانی ميگويند der Nagel ياdie Nadel فرقی نميکند فقط کلـُفتیشان متفاوت است ؛ و در عربی ميشود جـَمـَل که از مشتقات جميل و جمـال است (همچنانکه ما ميگوييم: جمالتو؛ همين را يونانی ها می گفته اند: جـَمـَـلتوس، که همان ژوپيتر يا زئـوس است). علی ایُّ حال ، نيـّر که همان نرگس و همان نرجس است کاملاً فارسی است ، و از عربی دخول کرده به ما. و نام بانوی محترمه ايست که در پستو دماغ خود را می گرفته و کلفتی چيزها را با هم قياس و دست آخر خود را نجس ميکرده و خيلی هم "از خود شيفته" بوده است. و کسانی که بعدها راه اين بانو را ادامه دادند، مکتبی ساختند به نام "نرگسيسم" يا "نرجسيسم" يا "نـَــَ جسيسم" که ماسون های يهودی غربزده آن را به غرب نسبت ميدهند و ميگويند : نارسيسيسم ؛ يعنی "از خود شيفتهگی". پس : نــّيـر و نايره و نـيـّره ، هم ريشه اند با نجــم و ناجمه و نجــمه . ( شايد هم کمی با ايـــــرن ....و البته با انـــار ).
( اينکه معادل فرانسوی برای کلمات نياوردم به اين دليل بود که همة فرانسوی ها، يونانی و غربـزده و يهودی و
فرامـاسون هستند. اصلاً ريشة " فـرامـاسون " ، "فرانسه " است )
من "ماهی ات" را بردم به "آسمان" و "آسمان" را تارِ يخی کردم
و فوق "هجو" قرار دادم .
ــــــــــــــــــــــــــــ
[ بسم الله الرحمن الرحيم ] اوّل يک توضيحی ضرورتاً بايد [ بدهم ]. شخصی در مورد اين ادوار تاريخی ، که من اختراع کرده ام ، سؤال کرده که اگر "آدم" متعلق به پريروز است پس "ناندرتال ها" و "دايناسورها" متعلق به کدام دورة تاريخی [ هستند ] ؟ ايــن سؤال اصلاً مصداق بارز رفتن به طرف طامه الکبری است. کسی هم که اين را پرسيده بی شک يهودی بوده. حالا من بخواهم اين را برای [شما] بگويم خيلی طول می کشد ، شما هم که چيزی نمی فهميد. و من متشکرم که اين همه جمعيت آمده. معذالک من دوره ای را برای محکم کاری به آن پنج تا اضافه [می کنم]. و با اينکه ناندرتال ها موجودات بسيار کوچک ذره بينی بوده اند و اصلاً بود و نبودشان فرقی نمی کرده ، و دايناسور هم اصلاً وجود نداشته و اگر هم داشته يونانی و فراماسون بوده ، معهذا آنها را در آن دورة تاريخی که همين حالا دارم اختراع می کنم قرار [می دهم] ، يعنی : پس پريروز .
من از پريروز می آيم . ای کاش پس پريروز هم بودم تا توی دهن اين دايناسورها می زدم که حالا اينقدر برای من تشويش اذهان عمومی نکنند. ولی برای شما افسوس که زود آمده ام و حوالة تاريخی ام دارد باطل می شود ، والاّ بيشتر از اينها شما را آگاه [می نمودم]. اما من که [سيّد] احمد فرديد هستم ، با اينکه از پريروز می آيم ولی تا امروز تملق هيچکس را نگفته [ام] . قبل از انقلاب وجودم در خدمت شاه و سلطنت بود ، حالا هم در خدمت جمهوری اسلامی و امام خمينی . و يک پيغام کوچکی دارم برای امام خمينی . سيّد احمد فرديد از هيچکس واهمه ندارد و تملق نمی گويد اما ای امام عزيز ، اگر تو امام عصر هستی بگو . بگو تا من از همين جا که خيلی متشکرم اين همه جمعيت آمده ، اعلام کنم که پس فردا دو روز جلو افتاده و همين امروز است . که لااقل حوالة تاريخی من هم باطل نشود ....
اخيراً کتابی خواندم که اصل آن به زبانِ فلاماندیِ دری بود و يک مترجم بسيار خوب انگليسی ، آن را به فرانسه ترجمه [کرده بود] . من ديدم که چرا به زبان مادری آن را نخوانم ؛ اين بود که ترجمة عربی آن را خواندم . اسم کتاب بود : " الـبُزبُز القندی ". آقا شاهکار بود ؛ بی نظير بود . من نيم قرن مطالعة معارف اسلامی و غربی [کرده ام] ، اما هنوز به چنين کتابِ پُر مَغـ [زی] بر نخورد [ ه بودم ]. نويسندة کتاب که خود از نوادگانِ بزبز قندی است ، آنچنان در شخصيت پردازی استاد است که نگو . الشنگول ، المنگول و الحُبه العِنَب ، بچه های البزبز القندی هستند که يک گُرگِ غربزدة بی ناموس قصد تناول آنها را دارد . البته مترجم کمی بی راهه رفته و الحُبه العِنَب را " الحَبه الانگور " ترجمه کرده و در واقع با اين کار کمی به سمتِ طامه الکبری رفته [است] . ولی من از همين جا اعلام می کنم که "الحُـبَه العِنَب" صحيح است . زيرا در ميانِ آدمهای کتاب ـ که از قضا همگی بُز هستند به جز آن گرگِ غربزده که شغال است ـ همين الحُـبه العِنَب ، بيشتر از همه عاشق انگور است . پس " حـَب " غلط است ای يهودی ، ای ماسون ؛ حـَب مخصوص توست که هر روز صبح با چايي بالا بيندازی . و "حـُب" درست است . حالا من می دانم که هرچه هم که [بگويم] شما چيزی نمی فهميد ولی خب چکار کنم ، وظيفة فلسفی و حوالة تاريخی ام به من می گويد که اينها را برای شما توضيح [بدهم] بلکه کمی از غربزدگی شما کم کنم و شما را با علم الاسماء آشنا کنم . زيرا از اول مشروطه کسی که خودآگاهی پيدا کرده من هستم [نه شما]. بنابراين [ : ] اَنگور در اصل بوده است " اِنَگور "؛ و اِنَگور بوده است " اِنَبور ". و از آنجا که ، به قول دوست عزيزی ، زبان پديده ای پويا و زنده است و هر روزه در حال تغيير ، پس در اثر کثرت استعمال در تناول و محاوره ، الفِ اِنَگور به "ع" تبديل شده و شده : "عِنَبور" . بعد هم در اثر فرسايش فقط " عِنَب " آن باقی [مانده است] . در نتيجه انگور همان عنب است . و من اولين کسی هستم که با دلايل مستند به شما ثابت کردم که ريشة اين دو کلمه يکی است . هستند کسانی که سالها رفته اند به ريشة کلمات ولی نتوانسته اند بشناسند . لکن اينطور نباشد که هر کس بيايد بگويد من ريشه ، من ريشه [شناسم ، شناسم]. همه می دانند که من با خشونت مخالفم اما اينها را بايد زير شکنجه کُشت ؛ تا درس عبرتی هم برای گذشتگان باشد .
اما يک نفر هم در مورد طامه الکبری سؤال کرده که من حالا اين را [توضيح] می دهم : اين کلمه که خداوند در قرآن از آن نام برده ، از دو واژة "طامت" و "کبری" درست شده است . "طامت" در اصل انگليسی است که از آنجا به عربی و از آنجا به کلام خداوند راه پيدا کرده . از اين انگليسيهای بی ناموس هرچه بگوئيد برمی آيد. بله ، طامت در اصل بوده است : Tomato . که برخی به آن Potato هم ميگويند که هيچ فرقی نمی کند و هر دو يکی [هستند]. اين کلمه به فرانسوی می شود :la Tomato. فرانسوی اصولاً راحت ترين زبان دنياست ؛ هر واژة انگليسی و يا لاتين و يا حتی فارسی و عربی و غيره را يک LA اولش بگذاريد ، می شود فرانسوی. اين را من بيش از هشتاد سال قبل ، وقتی که در يکی از روستاهای اطراف يــزد ، کلاس فرانسه می رفتم فهميدم . بعد از آن هم چهار سالِ تمام در فرانسه بودم. چهار سال خودش يک عُمر [است] شماها نمی فهميد . و چون فرانسوی ، به آن روشی که گفتم ، زبان خيلی آسانی بود ، من تمامِ فلسفة فرانسه را خواندم . ژان پل سارتر را من خوب خواندم و دور انداختم . چون اين آقا اصلاً فرانسه بلد نبوده ؛ نوشته هايش سرتاسر غلط است ؛ آنوقت ادعا هم ميکرده که فرانسوی است . دروغ گفته، اين ماسون غربزده يونانی بوده .
معذالک ، می گفتم که طامت در اصل همان Tomato و همان Potato و همان la Tomato [می باشد] . اما جالب اينکه جمعِ طامت می شود "طامات" ؛ و حتی شما هم که هيچی نمی فهميد اگر کمی دقت کنيد می بينيد که "طامات" همان "دامــاد" است که کاملاً فارسی است . و باز به علتِ پويا بودن زبان ، "طامت" در فارسی شده است "گـوجه" ؛ که به لهجة خراسانی به آن "گـُرجه" می گويند ؛ که به آلمانی می شود die Grosse ، که همان George است به انگليسی و نام شخصی است که در زمانهای خيلی [دور] گـُرجه می فروخته . بعدها که انگليسی های غربزدة ماسونی ، هنــد را تصرف کردند و زبانشان را دخول کردند به هنــدي ها ، از آنجا که حرفِ G خيلی اوقات صدای "ج" می دهد ، پس هنـدی ها به گوجه گفتند:"جـوجه" . و حتی آن را وارد زبان سانسکريت هم کردند . اين را فيلسوف بزرگ هند ، "راج کاپور" هم در يکی از کتابهايش [تأييد] کرده است. اما يک مطلب خيلی جالب اينکه "جوجه" ، ريشه در ذنِ ژاپنی دارد ؛ و بوده است: Jujitso . که بعدها پيشرفت کرد و شد "جودو" ، که در توکيو ، پايتخت ژاپن ، خيلی طرفدار [داشت] . اما اين ژاپنی های چشم تنگ خودشان هم نميدانند که اين کلمه اصلاً فارسی است . حتی نام پايتخت کشورشان هم فارسی است ؛ "توکيو" يعنی : "تو چه کسی را ؟" و با بی شرمی حتی فيلمی هم ساخته اند به اسم: Tokyo Monagatary? ؛ يعنی : موناگاتاری ، تو چه کسی را ؟ ....
بنابراين ، "طامت" همان "داماد" و همان Tomato و همان "گوجه" و همان "گُرجه" و همان George و همان "جوجه" و همان "جودو" است . که تازه همين "گوجه" را مردمِ شيرين لهجة افغانستان می گويند :"بادمجان" .
خُب ، اين همه حرف زدم تازه نصف کلمة "طامه الکبری" را [گفتم] . انشاالله نصفة ديگرش را که مهمتر از نصفة اول است در جلسة بعدی [توضيح] می دهم . حالا هم همگی بفرماييد بيرون ، آب انار مهمانِ آن آقا ؛ که من خيلی دوستش دارم چون خيلی از من تعريف [کرده است] .
والسلام [عليکم و رحمه الله و برکاته]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جلسات فردیدیه ( سه )
به نام خدای پريروز . در اين چند روز من مفصلاً ]تحقيق[کردم و به اين نتيجه رسيدم که در دورة تاريخیِ "پس پريروز" ، خدا اصلاً وجود نداشته و ناندرتال ها ، دايناسورها و ماموت ها قبل از خداوند متعال وجود داشته اند ؛ بنابراين پس فردا در آن دنيا ، اصلاً سؤال و جواب ندارند ؛ همينطور کينگ کونگ [خوش به حالشان] . اما من آنها را راحت نميگذارم و همين امروز از همين جا که متشکرم دو نفر بيشتر از دفعة قبل جمعيت آمده ، تکليفِ فلسفة اسلامی و حوالة تاريخی ام را با اين اراذل و اوباشِ بی خدا [تعيين] می کنم . ولی فعلاً برگرديم به ادامة بحث ريشه شناسی تا موقعش برسد .
در مورد طامه الکبری می گفتم . اميدوارم که معنای کلمة "طامت" را بالأخره فهميــده [باشيد] . هرچند که بعيد می دانم ؛ ماموت ها از شما بيشتر می فهميدند . ای کاش آنها که ادعای زبان شناسی و ريشه [شناسی] دارند حالا بودند که من توی دهنشان [می زدم] که بفهمند هيچی نمی فهمند . من ده سال مطالعة مثنوی کرده ام و ريشة همة لغات مثنوی را پيدا کرد[ه ام] . حتی خود حافظ هم اينقدر مثنوی نخواند که من خواندم . من نمی دانم آن وقتها چطور وزارت ارشاد اجازة چاپ اين ... شعرها را می داد . حافظ در تمامِ مثنویِ معنویِ مولوی اش ، فقط يک بيت خوب دارد :
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشــم بيمار تـو را ديدم و بيمار شـدم
که تازه اين يک بيت را هم از امام خمينی [سرقت] کرده است . ای امام عزيز ، سيد احمد فرديد به تو [قول] می دهد که حق تو را از اين ملت ظالم بگيرد . از اين سرقتها کم نبوده ، زياد بوده و هست . مثلاً سعدی در خمسة نظامی اش ، حتی نه يک بيت بلکه فقط يک مصراعِ خوب دارد که آن را هم از جوادی آملی دزديده است :
جان جواد دوش کجا بوده ای ؟!
اما برگرديم به بحث خودمان طامه الکبری .... و اما کلمة "کبری" :
"کُبری" در ابتدا "صُغری" بوده است . و نام دخترِ کوچکی بوده که قدرت تصميم گيری نداشته و نمی توانسته [تصميم] بگيرد و آنقدر بر سر دوراهی می ماند که بزرگ می شود و "تصميم صغری" می شود "تصميم کبری" . و حتی به کتابهای درسی هم راه [پيدا ميکند] . البته گويا در کتابها بالأخره توانست تصميم بگيرد . اما چيزی که مهم است اين که کُبری حالا ديگر برای خودش خانمی شده و بايد او را کبری خانم صدا کرد . پس "تصميم کبری" زشت است ای ماسون ، ای يهودی ، ای غرب زده ؛ بايد بنويسی "تصميم کبری خانم" . چون اسم مادر بزرگ من هم کبری خانم بود ای يونانی .
اما "کبری" از "صَبرا" می آيد . و خودِ صبرا هميشه قبل از "شتيلا" [قرار] دارد . شتيلا همانطور که کاملاً مشهود است ، همان "شليته" است که به فرانسه ميشود : la Chalitet که Qualite هم گفته اند و به انگليسی می گويند : "Shallot" که نام يک جور لباس محلیِ مردم جنوب روسيه است که ما حالا با آن [کاری] نداريم . "صبرا" همانطور که واضح است ، ملغمه ای از "کبری" و "صغری" است و اين نشان می دهد کـه ايـن دو کلمه آنچنان که من[گفتم] در ابتدا يکی بوده اند . بعدها که فلسفة يونان بوجود آمد ، از آنجا که همة يونانی ها يونانی بودند ، عده ای طرفدار کبری شدند و عده ای طرفدار صغری . سردستة کبرائيان ، نامش را گذاشت "کُبرات" . که به مرور زمان و به دليل پوياييِ زبان ، نامش شد : "بقراط" . و بعد در آکادمیِ آزاد اسلامی ، رشتة پزشکی قبول شد و از فلسفه تغيير رشته داد و رفت طبابت . اما سردستة صغرائيان ، حتی نامش را هم از واژة "صغری" برداشت و گذاشت : "سقراط" . و فکر کرد اگر "ص" را "س" کند و "غ" را "ق" ، کسی نمی فهمد که او کيست ! غربزدة بی ناموسِ يهودی نمی دانست که سيد احمد فرديد مُچ او را [خواهد] گرفت. پس کبری همان صغری و در اصل همان "صبرا" است که ريشة روسی دارد و بوده است: Sabrina. و نــام دختربچة کوچکی بــوده کــه شليته می پوشيده و در خانه او را "سابروچکا" صدا می کرد[ه اند] . اما جالب اينکه "Sabrina" جمعِ عاميانة کلمة "سابرين" است . يعنی : "سابرين ها" . و حالا ديگر حتی شما هم که هيچی نمی فهميد، می توانيد بفهميد که "سابرين" همان "صابرين" است که در اصل ريشة عربیِ ميانه دارد . همين لغت به انگليسی می شود: Saber يا Sable که هر دو يکی [هستند] ؛ و به آلمانی می شود: sauber يا sauer که همان "زائــر" اسـت در زبـان اهالی جنوب ايــران و بعدها به پهلوی هم [راه] يافت . نيچه در کتاب چنين گفت زرتشت ، از ايـن کلمة زائـر خيلی اســتفاده مـی کند بـرای توصيفِ "ابـرمـرد" ؛ و حتی بـه لهجة جنوبیِ خـودمـان او را "زار ابرمرد" خطاب می کند. علی ایّ حال ، کبری همان صغری و همان سقراط و همان صبرا و همان Sabrina و همان صابر و همان Saber و sauber و sauer و زائـر است . و نام بانوی شريفه ای بوده به اسم کبری که به نوعی مـار علاقة خاصی داشته و يک روز بالأخره تصميم می گيرد که آن مار را به خود راه بدهد ، پس شليته می پوشد و بعدها به دخترش سابروچکا می گويد که تو [بايد] زن سقراط بشوی غـافل از اينکه چه آدم نانجيبی را می خـواسته دامـادِ خـودش کند . و حـالا معمّا چو حل [گشت] آسـان [شـود] : طامه الکبری همان داماد کبری خانم است که از نوادگانِ Georgeِ گُرجه فروش بوده است . و آدم بسيار بدجنس و شروری بوده که در همة زبانها اسمِ او هست . به لاتين به او می گويند :Tamatus Cuberiatus. پس اگر من شما را [نهی] می کنم که به سمت طامه الکبری برويد ، به اين خاطر است . اين داستان را حتی فيلسوف اسلامی ، حکيم عُمر خطّاب هم در کتاب ارزشمند خود، "اَلمَخارج فی کُلِ دُخول" نقل کرده است : ...هذا الکُبری خانُم يَقولٌ مَعَ البِنتِ الخويش اَلسابروشکا : يا بِنتی ، اَنَ قَريبُ الموت و هذا السُقراطُ مِن اَحسَنِ الّرِجالُ فی کُلِّ بِلاد وَ لاغَير . و اَنَ مايِلٌ بِرؤيَتِ اَنتَ فی لِباسِ العـَروس وَ السُقراطِ فی لِباسِ الطـّامات ...
حالا من بخواهم اين چيزها را برای شما [توضيح] بدهم تا پس فردا طول می کشد شما هم که ماشاالله چيزی سرتان نمی شود . يک کسی به من پيشنهاد کرد که اين حرفها و فلسفه ام را بنويسم و به شکل کتاب در آورم ؛ آغغا جون سرم بشکن ، نرخم نشکن . نوشتن ، کار غربزده هاست ای يهودی ، ای بدبخت ، ای ماسون . اينها تعاليمِ همان دايناسورهای پس پريروز است، ای يونانی . دايناسورها مملکت ما را [خراب] کردند، قبرستانهای ما را آباد کردند. لکن من اعلام خطر می کنم. ای تبريز، ای قم، ای شيراز، ای تهـران، من اعلام خطر می کنم. ای ماموت، ای ناندرتال، ای کينگ کونگ، من اعلام خطر می کنم. آقای ماموت، شما نمیخواهی آزاده باشی؛ میخواهی توسری خور باشی؟! ای کينگ کونگ، شما نمی خواهی آقا باشی؛ می خواهی هميشه زن ذليل باشی؟! لکن من توی دهنِ اون دايناسور می زنم. من به واسطة اينکه دولت مرا قبول دارد ملت [تعيين] می کنم. من به واسطة اينکه آن آقا که آب انار مهمان می کند مرا قبول دارد، توی دهنِ اسپيلبرگ می زنم. من ژوراسيک پارک تعيين میکنم. ای امام عزيز، والله دروغ چرا ... تا قبر آ آ آ آ ، ما خودمان يک همشهری داشتيم که بلانسبت بلانسبت دايناسور آنجاش را گاز گرفته بود، چشمتان روز بد نبيند، بندة خدا آش و لاش شده بود. خلاصه ما می دانيم چه جانور بی ناموسی است ...
خداوندا ، تو شاهد باش که سيد احمد فرديد ، حجت را بر اين مردم [تمام] کرد. افسوس که زود آمدم و ديگر مجبورم بروم، فلسفة من تعلق به پس فردا داشت. ديدارِ ما پس فردا، ميدان قيامت، بلوار مالک دوزخ، جنب ذغال فروشی يزيد.
والسلام عليک [م و رحمه الله و برکاته]